بیوگرافی نیما یوشیج
نیما یوشیج متولد 21 آبان ماه سال 1276 در یوش مازندران است و فوت شده در 13 دی ماه 1338 در شمیران تهران است. لازم به ذکر است که نام اصلی نیما یوشیج علی اسفندیاری است. این شاعر معاصر ایرانی ملقب به پدر شعر نوی فارسی است و بنیانگذار شعر فارسی به سبک نو است.
نیما یوشیج با سرودن مجموعه اثرگذار با نام افسانه، که مانیفست شعر نو فارسی به شمار می آید، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به وجود آورد. او به طور آگاهانه همه بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید و متحول کرد و در واقع اصطلاح شعر نو عنوانی بود که وی برای هنر خویش انتخاب کرد. به این ترتیب تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی به نوعی متاثر از این انقلاب و تحول نشات گرفته از سوی نیما هستند.
بسیاری از شعرا و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین در نظر می گیرند و بر این اساس او را همپایه شاعران سمبولیست مشهور جهان محسوب می کنند. نیما اشعاری به زبان مازندرانی هم دارد که با نام «روجا» به چاپ رسیده اند. در نهایت باید بدانید که نیما با کمک از عناصر طبیعی و با بیانی رمزگونه به ترسیم سیمای جامعه اقدام کرده است.
گلچینی از زیباترین اشعار نیما یوشیج
سیولیشه
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک میزند «سیولیشه» روی شیشه
به او هزار بار ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست هزار بار رفته ام
چراغ سوخته هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب میخورد همین زمان
به تنگنای نیمه شب که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب، کوبد سر، کوبد پا
تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک میزند
روی شیشه
خانهام ابریست
خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دائم مینوازد نی
در این دنیای ابر اندود راه
خود را دارد اندر پیش
عکس نوشته شعر نیما یوشیج برای پروفایل تلگرام
مانلی
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
شعر تو را من چشم در راهم نیما یوشیج
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
شعر آی آدم ها از نیما یوشیج
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تن
و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر . گه پا
شعرهای معروف نیما یوشیج
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
آی آدم ها ..
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
شعر قایقی خواهم ساخت از نیما یوشیج
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمان را بیدار کند
قایق از تور وتهی
ودل آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینه تالاری سر خوشی ها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریا ها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوتر هایی ست که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودکده ساله شهر شاخه ی معرفتی ست
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا ها شهری ست
که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری ست!
قایقی باید ساخت
متن شعر داروگ نیما یوشیج
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
اشعار مشهور نیما یوشیج
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
شعر تلخ از نیما یوشیج
پایآبله ز راه ِ بیابان رسیدهام
بشمرده دانه دانه کلوخ ِ خراب ِ او
برده بهسر به بیخ ِ گیاهان و آب ِ تلخ
در بر رخام مبند ، که غم بسته بر درم
دلخستهام به زحمت ِ شبزندهداریام
ویرانهام ز هیبت آباد ِ خواب ِ تلخ
عیبام مبین ، که زشت و نکو دیدهام بسی
دیده گناهکردن ِ شیرین ِ دیگران
وز بیگناه دلشدگانی ثواب ِ تلخ
در موسمی که خستگیام می بَرَد ز جای
با من بدار حوصله ، بگشای در ز حرف
امّا در آن نه ذرّه عتاب و خطاب ِ تلخ
چون این شنید ، بر سر ِ بالین ِ من گریست
گفتا : کنون چه چاره ؟ بگفتم : اگر رسد
با روزگار ِ هجر و صبوری ، شراب ِ تلخ !
اشعار کلاسیک نیما یوشیج
قصه رنگ پریده (برای دلهای خونین)
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق ست و گیرد در کسی
کاو، ز سوز عشق میسوزد بسی…
قلعه سقریم
ماندهام از حکایتِ شبِ بیم
بارک الله احسن التقویم
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
از نگه دیدهام نجست سراغ
سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد
دل پشیمانی فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ماست
کم کس آید به کاردانی راست…
رباعیات نیما یوشیج
گفتم زخ تو گفت به گل میماند
گفتم لب تو گفت به مل میماند
گفتم قد من گفت به پیش گل و مل
ز اینسان که خم آورده به پل میماند
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
از شعرم خلقی بهم انگیختهام
خوب و بدشان بهم درآمیختهام
خود گوشه گرفتهام تماشا را
کآب در خوابگه مورچگان ریختهام
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم